مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

شب قبل از تولدت و روز تولدت

صبح با مادر جون تمام وسایلتو آوردیم امشب آخرین شبیه که تو دله مامان هستی و ما دونفریم... غروب بابا کاظم ومامان بزرگ ومیکائیل از یزد اومدن تا برای به دنیا اومدنت باشن.شب که شد استرس منم بیشتر شد.تا صبح نخوابیدم ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان تا تو به دنیا بیای.ساعت 10 صبح روز 20 آبان 1392 تو به دنیا اومدی و اولین سوالی که بعد از بیهوشی پرسیدم و یادمه گفتم که پسرم سالمه یا نه.ساعت 1 بود که تو رو با کریر بیمارستان آوردنت دادن بغل من همونی بودی که تو فکر و خیالم تصورشو میکردم خوشگل و معصوم.بهت شیر دادم  دوباره بردنت.وقتی میبردنت دلم خیلی برات تنگ میشد. بابائی هم اینقد خوشحال بود که نگو......همش میگفت ملوس پسرمون عین توئه... فرد...
29 آبان 1392

اتفاق غافلگیرانه

سلام عزیزترینم جونم برات بگه که مامانی 14 آبان وقت دکتر داشت وقتی رفتم پیش دکتر بهم گفت خوب میخای پسرت طبیعی به دنیا بیاد یا سزارین بشی منم که از قبل تصمیم گرفته بودم گفتم اگه بشه طبیعی خانم دکترم بهم گفت که چون مایع دورت کم بوده(آمنیوتیک) احتمال داره که نتونم تورو طبیعی به دنیا بیارم موندم که چیکار کنم دکتر بهم گفت که زود تصمیم بگیرم فرداش بهش جواب بدم تا تاریخ به دنیا اومدنت معلوم شه.برام یه آزمایش نوشت و چون بهشم گفتم که تکون خوردنات کمتر شده بهم فرداش گفت بیام تا نوار قلبتو بگیرم با بابائی رفتیم آزمایشگاه و بعدشم من رفتم خونه مادر جون تا صبح بریم پیش دکتر. با بابائی و مادرجون مشورت کردیم و تقویم و دیدیم و تصمیم بر این شد که دو...
16 آبان 1392

13آبان تولده مامان

نفس من سلام امروز تولده مامانه حتما میگه چقدر برام مهمه نه؟ خیلی برام مهمه چون تازه میفهمم که مادر ایران چقدر زحمت کشید تا من به دنیا اومدم عزیزم. بابائی هم چون دو نفریم دو تا کادو خرید واسمون یه آلبوم عکس خیلی خیلی خوشگل واسه تو تا عکسای نازتو بزاریم توش. دوست داریم ما همیشه ...
13 آبان 1392

وقتی 8 ماه و 8روز بود که تو دل مامان بودی

سلام عزیز دلم امروز رفتم سونو گرافی یه کم نگرانت بودم بی خودی ولی خداروشکر وقتی تو مانیتور دیدمت آروم شدم و تو دلم قند آب شد.خداروشکر همه چیت خوب و سالمه فقط یه مشکل کوچولو بود که با خوردن مایعات زیاد ایشالله رفع میشه.راستی میدونی چند کیلو بودی 2کیلو 830گرم اللهی من فدای لپای کوچولوت بشم به بابایی گفتم کلی ذوق کرد.دوست داریم فرشته کوچولوی ما. ...
5 آبان 1392

روزهای اول آبان

سلام مامان قشنگ تو این روزا اتفاقای خوبی افتاد با بابائی رفتیم آتلیه بی بی عکسای سه نفره قشنگی گرفتیم میای و میبینی.بعدشم دوتا تولد دعوت شدیم یکم آبان کیارش که 8سالش شد و باربدکه یکسالش شد روز خیلی خوبی بود فقط حضور تو خالی بود مامانی ایشالله سال دیگه تولد خودت... ...
4 آبان 1392

لحظه شماری

چقدر دوست داشتن تو شیرینه عزیز دلم دیگه کم کم داریم خودمونو واسه بغل کردنت آماده میکنیم یعنی کی و روزشو نمیدونم ولی تا دو سه هفته دیگه میای تو زندگی پر از عشق مامان و بابا.آرزو میکنم که هیچ وقت تو زندگیت نگی که چرا به دنیا اومدی و از زندگیت راضی باشی دنیا خیلی قشنگه مامان قشنگم. روز به روز ، ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه منتظریم که روی ماهت ببینیم. ...
4 آبان 1392
1